خاطره‌ای زیبا از لحظات قبل از شهادت حاج ابراهیم همت

خاطره‌ای زیبا از لحظات قبل از شهادت حاج ابراهیم همت

از همین لشکر حاج همت، تنها چند نیروی خسته و ناتوان باقی مانده. امروز هفتمین روز عملیات خیبر است. هفت روز پیش، رزمندگان ایرانی، جزایر مجنون را فتح کردند و کمر دشمن را شکستند. آنگاه دشمن هر چه در توان داشت، بکار گرفت تا جزایر را پس بگیرد؛ اما رزمندگان ایرانی تا امروز مقاومت کرده‌اند.

همه جا دود و آتش است. انفجار پشت انفجار، گلوله پشت گلوله. زمین از موج انفجار مثل گهواره، تکان می‌خورد. آسمان جزایر را به جای ابر دود فرا گرفته ... و هوای جزایر را به جای اکسیژن، گاز شیمیایی.
حاج همت پس از هفت شبانه روز بی‌خوابی، پس از هفت شبانه روز فرماندهی، حالا شده مثل خیمه‌ای که ستونهایش را کشیده باشند. نه توان ایستادن دارد و نه توان نشستن و نه حتی توان گوشی بیسیم به دست گرفتن.
حاج همت لب می‌جنباند؛ اما صدایش شنیده نمی‌شود. لب‌های او خشکیده، چشمانش گود افتاده. دکتر با تأسف سری تکان داده، می‌گوید: «این طوری فایده‌ای ندارد. ما داریم دستی دستی حاج همت را به کشتن می‌دهیم. حاجی باید بستری شود. چرا متوجه نیستید؟ آب بدنش خشک شده. چند روز است هیچی نخورده ...»
سید آرام می‌گوید: «خوب، سُرم دیگر وصل کن.»
دکتر با ناراحتی می‌گوید: «آخر سرم که مشکلی را حل نمی‌کند. مگر انسان تا چند روز می‌تواند با سرم سرپا بماند؟ »
سید کلافه می‌گوید: «چاره دیگری نیست. هیچ نیرویی نمی‌تواند حاج همت را راضی به ترک جبهه کند.»
دکتر با نگرانی می‌گوید: «آخر تا کی؟ »
- تا وقتی نیرو برسد.
- اگر نیرو نرسد، چی؟
سید بغض آلود می‌گوید: «تا وقتی جان در بدن دارد.»
- خوب به زور ببریمش عقب.
- حاجی گفته هر کس جسم زنده مرا ببرد پشت جبهه و مرا شرمنده امام کند، مدیون است ...
سرپل صراط جلویش را می‌گیرم.
دکتر که کنجکاو شده، می‌پرسد: «مگر امام چی گفته؟ »
حاج همت به امام خمینی فکر می‌کند و کمی جان می‌گیرد. سید هنوز گوشی بیسیم را جلوی دهان او گرفته. همت لب می‌جنباند و حرف امام را تکرار می‌کند: «جزایر باید حفظ شود. بچه‌ها حسین وار بجنگید.»
وقتی صدای همت به منطقه نبرد مخابره می‌شود، نیروهای بی‌رمق دوباره جان می‌گیرند، همه می‌گویند؛ نباید حرف امام زمین بماند. نباید حاج همت، شرمنده امام شود.
دکتر سُرمی دیگر به دست حاج همت وصل می‌کند. سید با خوشحالی می‌گوید: «ممنون حاجی! قربان نفسات. بچه‌ها جان گرفتند. اگر تا رسیدن نیرو همین طور با بچه‌ها حرف بزنی، بچه‌ها مقاومت می‌کنند. فقط کافی است صدای نفسهایت را بشنوند!»
حاج همت به حرف سید فکر می‌کند: بچه‌ها جان گرفتند ... فقط کافی است صدای نفسهایت را بشنوند ...
حالا که صدای نفسهای حاج همت به بچه‌ها جان می‌دهد، حالا که به جز صدا، چیز دیگری ندارد که به کمک بچه‌ها بفرستد، چرا در اینجا نشسته است؟ چرا کاری نکند که بچه‌ها، صدایش را بشنوند و هم خودش را از نزدیک ببینند؟
سید نمی‌داند چه فکرهایی در ذهن حاج همت شکل گرفته؛ تنها می‌داند که حال او از لحظه پیش خیلی بهتر شده؛ چرا که حالا نیم خیز نشسته و با دقت بیشتری به عکس امام خیره شده است
حاج همت به یاد حرف امام می‌افتد، شیلنگ سرم را از دستش می‌کشد و از جا بر می‌خیزد. سید که از برخاستن او خوشحال شده، ذوق زده می‌پرسد: «حاجی، حالت خوب شده!؟ »
دکتر که انگشت به دهان مانده، می‌گوید: «مُرا قبش باش، نخورد زمین.»
سید در حالی که دست حاج همت را گرفته، با خوشحالی می‌پرسد: «کجا می‌خواهی بروی؟ هر کاری داری بگو من برایت انجام بدهم.»
حاج همت ازسنگر فرماندهی خارج می‌شود. سید سایه به سایه همراهی‌اشمی‌کند.
- حاجی، بایست ببینم چی شده؟
دکتر با کنجکاوی به دنبال آن دو می‌رود. سید، دست حاج همت را می‌گیرد و نگه می‌دارد. حاج همت، نگاه به چشمان سید انداخته، بغض آلود می‌گوید: «تو را به خدا، بگذار بروم سید!»
سید که چیزی از حرف‌های او سر در نمی‌آورد، می‌پرسد: «کجا داری می‌روی؟ من نباید بدانم؟
- می‌روم خط، خدا مرا طلبیده!
چشمان سید از تعجب و نگرانی گرد می‌شود.
- خط، خط برای چی؟ تو فرمانده لشکری. بنشین تو سنگرت فرماندهی کن.»
حاج همت سوار موتور می‌شود و آن را روشن می‌کند.
- کو لشکر؟ کدام لشکر؟ ما فقط یک دسته نیرو تو خط داریم. یک دسته نیرو که فرمانده لشکر نمی‌خواهد. فرمانده دسته می‌خواهد. فرمانده دسته هم باید همراه دسته باشد، نه تو قرارگاه.
سید جوابی برای حاج همت ندارد. تنها کاری که می‌تواند بکند، که دوان دوان به سنگر بر می‌گردد، یک سلاح می‌آورد و عجولانه می‌آید و ترک موتور حاج همت می‌نشیند. لحظه‌ای بعد، موتور به تاخت حرکت می‌کند.

لحظاتی بعد گلوله‌های آتشین در نزدیکی موتور فرود می‌آید. موتور به سمتی پرتاب می‌شود و حاج همت و سید به سمتی دیگر. وفتی دود و غبار فرو می‌نیشیند، لکه‌های خون بر زمین جزیره نمایان می‌شود.
خبر حرکت حاج همت به بچه‌ها خط مخابره می‌شود. بچه‌ها دیگر سراز پا نمی‌شناسند. می‌جنگند و پیش می‌روند تا وقتی حاج همت به خط می‌رسید، شرمنده او نشوند.
خورشید رفته رفته غروب می‌کند و یک لشکر نیروی تازه نفس به خط می‌آید.
بچه‌ها از اینکه شرمنده حاج همت نشده‌اند، از اینکه حاج همت را نزد امام رو سفید کرده و نگذاشته‌اند حرف امام زمین بماند، خوشحالند؛ اما از انتظار طاقت فرسای او سخت دلگیرند ... . . حاج همت حالا شهید همت شده است


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:




ارسال توسط خوشخو

آرشیو مطالب
همسنگران
امکانات جانبی